مارکسيسم
معمولاً مارکسيم را شاخه اي از سوسياليسم در نظر مي گيرند، اما ما به دلايلي که ذيلاً مي آيد به صورت جداگانه بدان مي پردازيم:
نويسندگان: کوين هريسون و توني بويد
مترجمان: عبّاس علي رهبر، حسن صادقيان، کمارعليا، مير قاسم سيدين زاده
مترجمان: عبّاس علي رهبر، حسن صادقيان، کمارعليا، مير قاسم سيدين زاده
معمولاً مارکسيم را شاخه اي از سوسياليسم در نظر مي گيرند، اما ما به دلايلي که ذيلاً مي آيد به صورت جداگانه بدان مي پردازيم:
مارکسيسم استوارترين تئوري هاي سوسياليستي را دارد و يک ايدئولوژي فراگير تشکيل مي دهد.
هر چند مارکسيست ها بعضاً ادعا کرده اند که نوع سوسياليسم آنها به طور منحصر به فردي با ارزش و معتبر است، سنت سوسياليستي به ويژه در انگلستان بيشترين ارزش را دارد.
مهم ترين تقسيم بندي در تفکر سوسياليستي بين سوسياليسم تکاملي و انقلابي است و مارکسيسم نمونه بارزي از سوسياليسم انقلابي است.
مارکسيسم، به هر روي، تأثير بيشتري از ساير جريان هاي سوسياليستي بر تاريخ بشر به طور برجسته در پديداري دولت هاي سوسياليستي خود خوانده (1) اتحاد جماهير شوروي، چين، کوبا و اروپاي شرقي داشته است.
کارل مارکس که در نهايت نام خود را بر ايدئولوژي گذاشت، نسبتاً از عبارت سوسياليسم متنفر بود و آن را آميخته با خيالات باطل و غير قابل تحقق مي دانست. از مانيفست کمونيسم در سال 1848 تا آثار پاياني اش، مارکس واژه کمونيسم را با معاني انقلابي شفاف آن ترجيح داد.
همچنان که از خود لفظ مارکسيسم نمايان است کارل مارکس به عنوان تنها بنيان گذار آن تلقي مي شود. با اين حال، لازم به ذکر است که اکثر مارکسيست ها توسعه تئوري مارکس را به دو يار او، پاترون و به ويژه فردريش انگلس نسبت مي دهند. برخي ها تفاوت هاي مختصري را بين افکار مارکس و انگلس به خصوص در باب مباني علمي سوسياليسم نمايان کرده اند. بعضي ها ادعا مي کنند که آنچه ما اکنون به عنوان مارکسيسم مي شناسيم تا حد زيادي به وسيله آثار انگلس پس از درگذشت مارکس ايجاد شده است. مارکس با اينکه آلماني بود بيشتر عمر خود را در انگلستان و در تبعيد به سر برد. مقامات آلمان او را متهم به تهديدي براي نظم عمومي کرده و از وطن بيرون راندند. او همه وقت خود را صرف نوشتن، تحريک انقلابي و سازماندهي سياسي نمود. عقايد مارکس يک تأثير اساسي بر انديشه سياسي قرن نوزدهم گذاشت و در قرن بيستم، جريان تاريخ جهان را متأثر کردند. با اين وجود، فرآيندهاي اسلوبي نمودن و تفسير مجددي که توسط پيروان متعهد مارکس از قبيل کارل کائوتسکي و جرج پلخانف انجام گرفته اند، تقريباً منجر به تحريف عظيم رسالت اصلي آراء وي شده اند. لنين، استالين، مائو و ساير مارکسيست هاي انقلابي قرن بيستم، انحرافات زيادي در جنبش به وجود آوردند. ظهور رژيم هاي خودکامه قدرتمند از قبيل اتحاد جماهير شوروي و چين کمونيست که ادعاي اعتبار و مشروعيت را داشتند فرآيند تفسير مجدد مارکسيسم را تشديد نمودند. خود مارکس افکار خود را در طول زمان به طور قابل توجهي اصلاح و تجديد نموده است. نوشته هاي اوليه او، براي مثال، شفاف، انساني تر، و حتي ليبرالي هستند آثار مؤخر وي دربردارنده جبرگرايي تنگ نظرانه هستند. به علاوه، منزلتي که به وسيله برخي از پيروان مارکس به وي اعطاء شد منجر به اين شد که سخنان او در حکم کتاب مقدس تصور شوند تا اينکه نظرياتي قابل مناظره باشند. ادعاي مارکسيسم درباره ارائه تحليل علمي از جامعه موجب آزردگي مارکس شد. او يک بار در سخني معروف گفته است که اگر برخي از افکار جديدي که مارکسيستي توصيف شده اند به واقع اين چنين باشند من يک مارکسيست نيستم.
نظريات مارکس در مورد توسعه تاريخي
مارکسيسم اساساً آميزه اي از فلسفه هگلي آلمان و اقتصاد سياسي ليبراليستي انگلستان و اصول سياسي انقلابي فرانسه است. مارکس زماني که در اثرش با عنوان theses on Feuerbach (1845)گفت: فلاسفه صرفاً جهان را به شيوه هاي گوناگون تفسير کرده اند؛ در حالي که تغيير دادن آن مهم است. (2) بر کارکردهاي عملي تئوري هاي خود تأکيد نمود. مارکس معتقد بود که قوانين حاکم بر جامعه بشري را به وسيله تحقيقات علمي – تجربي کشف کرده است. در طول حيات او جامعه صنعتي سرمايه داري نوين در بريتانيا و به ويژه در منچستر در حال پيدايش بود. بريتانيا پيشرفته ترين جامعه سرمايه داري جهان بود. صنعتي کردن و نظام طبقاتي ناشي از آن در بريتانيا توسعه يافته تر از ساير جوامع اروپا بودند. مارکس ادعا کرد که اين روندهاي اقتصادي و اجتماعي در ساير کشورهاي در حال صنعتي شدن در اروپا و ايالات متحده آمريکا اتفاق خواهند افتاد. نقطه شروع مارکس فيلسوف آرمان گراي آلماني جي وي اف هگل بود. طبق نظريات هگل، تاريخ يک فرآيند وقوف به خويشتن بوده و به وسيله جان جهان پديدار شده است. تاريخ از ميان کشاکش هاي ( مناظره اي ) بين يک حالت مفروض ( تز ) بر مي آيد، که ضد خود را به وجود مي آورد ( آنتي تز ) ، و کشاکش در وضعيت بالاتر ( سنتز ) حل مي شود، آن نيز به نوبه خود تز ديگري مي شود و زنجيره به همين نحو ادامه مي يابد. اين سبک انديشه به ويژه براي ذهن آنگلوساکسون بيگانه است که باز شرح قدرتمندانه مارکس از تئوري هگل تا حدي سازگار با آن است حتي اگر همچنان براي اکثر بريتانيايي ها و آمريکائي ها بسيار تئوريک و انقلابي باشد. مشغله ذهني مارکس و همچنين هگل تاريخ بود اما مارکس تئوري ماترياليستي را اختيار کرد که در آن شرايط مادي هستي انسان اساسي هستند و نيز همه ديگر جنبه هاي زندگي از قبيل فلسفه، مذهب، هنر، فرهنگ و سياست را معين کرده است. در طرح مارکس از امور، هر مرحله متوالي تاريخ متکي بر بنيان هاي اقتصادي که زيربنا خوانده مي شوند قرار دارد. مارکس اظهار کرد که تمامي انسان ها بايد ر ابتدا به امرار معاش بپردازند و بنابراين همه جوامع بايد بر سيستمي از توليد ثروت وابسته باشند. بنابراين شيوه ي توليد يک نقش کليدي ايفاء مي کرد. شيوه توليد، صرفاً نوع تکنولوژي رايج در هر مرحله اي نبود بلکه سيستم اقتصادي همراه با روبناهاي اجتماعي و فرهنگي بود. هنر، فرهنگ، ايدئولوژي، سياست، ساختار خانواده و بقيه موارد به روبنا تعلق دارند و با تغيير در زيربناي اقتصادي دگرگون مي شوند. محرکي که جامعه بشري را به جلو هدايت کرد سوء عمل يا کشاکش موجود در داخل هر شيوه ي توليد بود. هر شيوه توليد مرحله معين خود را داشت که مارکس در کتاب ايدئولوژي آلمان (1846) آن مراحل را به صورت کمونيسم ابتدائي، بردگي، زمين داري ( فئوداليسم ) ، و سرمايه داري مشخص نموده است. هر کدام به غير از کمونيسم ابتدائي، يک نظام طبقاتي نهادي دارند. با ايجاد هر کدام از مراحل، خصومت و کشاکش بين طبقات بيشتر شده است. در جهت سياسي اين مبارزه طبقاتي همواره در انقلابي خشونت آميز گرد آمده است. بنابراين انقلاب سال 1789 فرانسه اساساً يک نبرد طبقاتي بين بردگان و زمين داراني بد که در آن، نظام فئودالي که در قرون وسطا تأسيس شده بود به وسيله نظام سرمايه داري در حال ظهور به چالش کشيده و سرنگون شد. از لحاظ طبقه اي، بورژوازي ( مالکان سرمايه دار شيوه هاي جديد توليد ) به عنوان طبقه حاکم جديدي که به زودي وارد جنگ هاي طبقاتي با پرولتاريا ( يک طبقه کارگر صنعتي جديد التأسيس ) شد پديدار گردد. بايد توجه نمود که منظور مارکس از طبق، و وضعيت اجتماعي ايجاد شده به وسيله شغل، آموزش يا فرهنگ نبود بلکه وي روابط ابزارهاي توليد ( به ويژه مالکيت يا عدم تملک اموال توليدي ) را در نظر داشت.
بورژوازي
واژه اي در اصل فرانسوي براي شهرنشينان که به معناي طبقه مياني درآمده است. در ترمينولوژي مارکسيسم، آن به مالکان دارائي مولد ثروت طبقه حاکم در جامعه سرمايه داري اطلاق مي گردد.در زماني که مارکس مشغول نگارش بود بورژوازي تمامي ابزارهاي توليد کارخانه ها، بانک ها و فروشگاه ها را تحت مالکيت خود درآورد. پرولتاريا مالک هيچ چيزي نشد. مارکس معتقد بود که منازعه اي بين اين دو طبقه شکل گرفته همان گونه که تاريخ به پيش مي رود با براندازي خشونت آميز طبقه سرمايه دار به وسيله طبقه کارگر ( گورکن سرمايه داري ) و ظهور سوسياليسم به اوج خود خواهد رسيد. با حاکم شدن سوسياليسم، اموال به صورت جمعي تملک خواهند شد، طبقه ناپديد خواهد شد و با برافتادن آن، کشاکش هاي طبقاتي و دولت نيز که عامل اصلي در اين درگيري بوده از ميان خواهند رفت. در مرحله بعدي، سوسياليسم به صورت صلح آميز به کمونيسم مبدل خواهد شد. کمونيسم يک آرمان شهر به سختي قابل تصور است که ويژگي هاي مشخص شده براي آن عبارتند از: فراواني مادي و فرهنگي، پايان دادن به کشاکش، جنگ، بزه و تمامي بدبختي هاي تاريخي بشر. حتي اگر بشريت در برابر بيماري و مرگ آسيب پذير باشد از لحاظ علمي، اقتصادي و سياسي، تجهيز خواهد شد تا دست کم براي رهايي از بدترين حالت اين مصيبت ها جلوگيري کند.
اقتصاد مارکسيستي
ميزان زيادي از معقوليتي که مارکسيسم دارد از تئوري هاي اقتصادي آن نشأت مي گيرد که از پشتيباني اطلاعات آماري مهمي برخوردار است که به وضوح يک مبناي نيرومند و عملي به ابعاد فلسفي پيچيده آن داده است. اثرگذارترين نوشته کارل مارکس کتاب سرمايه اوست که در چند مجلد است و جلدهاي سه گانه آن به ترتيب در سال هاي 1867، 1885، و 1893 تا 1894 نگاشته شده اند که هر چند امروز زياد مورد مطالعه نيست نمونه اوليه پژوهش هاي جامعه شناسي است. مارکس نظريه ارزش کار را اختيار کرد که بر طبق آن، ارزش کالاها يا خدمات بر مبناي عرضه و تقاضا در يک بازار آزاد نبود بلکه مبتني بر ميزان فيزيکي و فکري کاري بود که بر آن محصول صرف شده بود. پرولتاريا اين سرمايه گذاري را تأمين مي کرد اما به ارزش کامل کار خود نمي رسيد زيرا سرمايه داران قسمت اساسي بهره را ( که ارزش افزونه (3) خوانده مي شود ) براي خود برمي داشتند. در حقيقت، کارفرمايان از کارگران خود سرقت مي کردند. شرايط کارخانه، کارگراني را که نه تنها به صورت جسماني بلکه از جهت روحي نيز تحت ستم بودند و با اهداف کار خود ( که تعلق به آنها نداشت و هيچ توجيه خلاقانه اي براي توليد براي آنان نداشت ) و جامعه اي که اين شرايط را ايجاد کرده بود بيگانه بودند بيش از پيش فاقد خصائص انساني مي نمود.حتي بدتر از آن، بي ثباتي ذاتي نظام سرمايه داري بود که به صورت نسبي وضعيت پرولتاريا را خراب تر مي کرد. رقابت بين سرمايه داران موجب افزايش بهره کشي از پرولتاريا، کاهش دستمزدها و افزايش ساعات کاري براي حفظ بهره شد. متناوباً سرمايه داران در امتيازات انحصاري فروش با هم همدست شدند که موجب افزايش قيمت ها مي شد. جامعه با درگيري در حال رشد طبقاتي، به دو طبقه فقير و غني قطب بندي شد. بدترين جنبه نظام سرمايه داري گرايش اجتناب ناپذير آن به توليد بيش از حد و غير قابل فروش در يک رونق اقتصادي بود ( يک بحران توليد مازاد ) که باعث رکودهاي مرتب، شديد، طولاني مدت و غير قابل پيش بيني مي شد. دوقطبي شدن جامعه تهي دستي پرولتاريا را تشديد مي کرد و درگيري طبقاتي را پيوسته شديدتر مي کرد. در نهايت، پرولتاريا حيله هاي خود را به کار بست ( که مارکس آن را به عنوان آگاهي غلط توصيف مي نمود ) . اين راه چاره ها عبارت از عقايد و ارزش هاي سياسي، اخلاقي، مذهبي و فرهنگي بودند که به وسيله طبقه کارگر اختيار شده بودند اما صرفاً سرمايه داران را منتفع مي ساختند. کارگران با کمترين آگاهي از منافع واقعي خود، بايد طبقه کارگر خود را سازمان دهي و از طريق اتحاديه گرايي ستيزه جو به جنگ مي پرداخت. در اين صورت، طبقه کارگر نهايتاً به وسيله يک انقلاب خشن بيدادگران را از بين مي برد. مارکس تا اواخر عمر به بازبيني مواضعش پرداخت تا جائي که يک انقلاب مسالمت آميز را روا دانست.
سياست مارکسيستي
سياست مارکسيستي به طور منطقي به دنبال تئوري تاريخي و اقتصادي مارکسيسم آمده است. هدف، ترويج يک انقلاب کارگري بود که دولت بورژوازي را برمي انداخت ( منافع طبقه سرمايه دار را متوقف مي نمود ) و منتج به سوسياليسم مي شد ( و يک دولتي که به وسيله کارگران اداره مي شد و براي آنها بود ) . مارکس، دولت ليبراليستي معاصر را يک ابزار طبقاتي و وسيله اي براي حفظ امتيازات طبقه بورژوازي و ستم به طبقه کارگر قلمداد مي کرد. در شرايط به شدت محدود، مانند آنچه در دوره ناپلئون سوم فرمانرواي فرانسه بود (1848-71) يک موازنه بين نيروهاي اجتماعي توانست به دولت اجازه دهد تا حيات پيدا کند و از يک حيات خويش را و ميدان را در ميان طبقات درگير در اختيار گيرد. به هر حال، براي مارکس دولت به ندرت نقشي به عنوان يک ميانجي را حفظ مي کرد. کمترين اعتراض از جانب طبقه کارگر، نقاب بي طرفي را از رخ دولت بورژوازي مي انداخت و واقعيت تلخ پشتيباني طبقاتي دولت از آن آشکار مي گشت. مارکس معتقد بود که نظام سرمايه داري دست خوش يک سري بحران هاي ريشه اي است و بحران هاي اين نظام، منجر به ايجاد يک موقعيت انقلابي و در نهايت براندازي دولت بورژوا خواهد شد. پس از آن، يک ديکتاتوري موقت پرولتاريا براي محفوظ داشتن انقلاب و حکومت به نفع تمامي مردم تأسيس مي شود. اين دولت پرولتاريا به عنوان يک جامعه به دليل نداشتن هيچ گونه تعارض طبقاتي و نداشتن نياز به ابزارهاي سرکوب طبقه بورژوازي از قبيل نيروي نظامي، قوه قضائيه و پليس، به زودي از هم خواهد پاشيد. جامعه جديد ناشي از اين فروپاشي کمونيستي خواهد شد، يک جامعه هماهنگ، موفق، و آرام.مارکسيسم در قرن نوزدهم
مفسران بسياري اظهار داشته اند که مارکس شخصيت اصلي قرن نوزدهم بوده است. منتقدان ادعا کرده اند که از آنجائي که تحليل مارکس مخصوص صنعتي کردن ميانه قرن نوزدهم است رباطه مارکس با دوره هاي تاريخي بعدي محدود است. مارکسيسم به نحو آشکاري اغلب تأثيراتش را مرهون امتزاج مؤثر آن با بسياري از عناصر اصول فرهنگ قرن بيستم است: دانش، اعتقاد به پيشرفت، سنت هاي انقلابي و رمانتيک و يک انتقاد شديد اخلاقي از انقلاب صنعتي و تمدن نشأت گرفته از آن. به علاوه، مارکسيسم يک آئين اروپائي بود و قوياً جنبش هاي سوسياليستي و متفکران سراسر قاره را متأثر ساخت. مارکسيسم چهارچوب زباني و عقيدتي به وجود آورد که بيشتر تفکرات سوسياليستي از دهه 1870 به اين طرف از طريق آن توسعه يافتند. آگاهي از اين مهم است که هيچ حزب متحد مارکسيستي تا کنون وجود نداشته و ندارد. احزاب، گروه ها و دسته بندي هاي بسياري وجود داشتند که در ميان آنها اختلافات شديد تفسير و تفسير مجدد به زودي آغاز شدند. حزب سوسيال دموکرات آلمان، بزرگترين و مهم ترين حزب سوسياليست اروپايي در دهه 1870، به بازنگرشگري، منشعب شد که يک خوانش دوباره از مارکسيسم به وسيله ادوارد برنشتاين بود. بنا به اظهار او يک جامعه سوسياليستي مي توانست بدون انقلاب خشونت آميز به وسيله عمل سياسي در داخل چهارچوب قانون اساسي امپراتوري آلمان ايجاد شود. اين نظر به عنوان يک سياست رسمي حزب سوسيال دموکرات در برنامه Gotha (1875) پذيرفته شد. تلاش هايي جهت پيوند دادن احزاب مارکسيست و سوسياليست به وسيله سازمان هاي بين المللي صورت پذيرفته بود. انجمن بين المللي کارگران ( که به عنوان بين الملل نخست نيز ناميده مي شود، 1864-76 ) به دليل منازعات مارکسيست ها و آنارشيست ها فروپاشيد. در بين الملل دوم سوسياليستي (1889-1914) بين سوسياليست هاي انقلابي و بازنگرشگر تقسيم بندي به وجود آمد. اين تلاش ها براي اتحاد در نهايت با حمايت بسياري از احزاب سوسياليستي اروپائي از حکومت هاي ملي شان در جنگ جهاني اول از بين رفت. برخلاف اين عقيده سوسياليستي که همبستگي بين المللي طبقه کارگر، قادر به توقف يک جنگ اروپائي از طريق فراخواندن به اعتصاب عمومي مي باشد، وقايع سال 1914 برتري ناسيوناليسم بر سوسياليسم را به عنوان يک ايدئولوژي موجود در قلوب و اذهان طبقه کارگر نشان داد. مارکسيسم با انشعاب وارد قرن بيستم شد و تا به امروز اين چنين باقي مانده است، تقسيمات نظري در مارکسيسم حقيقي معمولاً به وسيله ناسيوناليسم و رقابت هاي ملي شکل تندي گرفته اند.مارکسيسم در قرن بيستم: (53-1914)
موفق ترين شاخه مارکسيسم در اوايل قرن بيستم، شاخه مرتبط با لنين و حزب بلشويک بود. لنين انديشه مارکسيستي را به وسيله پيوند آن با شرايط فرهنگي روسيه توسعه داد. او حزب بلشويک را به عنوان جنبشي انقلابي رهبري نمود و قدرت را در سال 1917 به دست آورد و سرانجام اولين دولت سوسياليستي دنيا را در سال 1924 تأسيس نمود. اين دولت، اتحاد جماهير سوسياليستي تا سال 1991 به حيات خود ادامه داد. مارکسيسم لنينيسم پذيرفت که روسيه از نظر اقتصادي، اجتماعي و سياسي به حد کافي براي دگرگوني سوسياليستي بر طبق شکل مارکسيستي پيشرفته نيست. مارکس فرض کرده بود که يک چنين انقلابي در جوامع سرمايه داري بسيار پيشرفته اروپاي غربي و ايالات متحده آمريکا به وقوع خواهد پيوست. طبق نظر لنين، شرايط تاريخي که در آن يک انقلاب بورژوازي دهه ها و حتي قرن ها بر انقلاب سوسياليستي مقدم مي شود در داخل يک رويداد برجسته جمع مي شود. همان طور که لنين در کتاب چه بايد کرد؟ (1902) مطرح کرده است غلبه انقلاب سوسياليستي در صورتي محقق مي شود که طبقه کارگر سازمان دهي شود، به وسيله رهبران تمام وقت و انقلابي هاي ماهر هدايت شود و يک پايبندي بسيار منظم و مناسب و ظرفيت فکري براي برنامه ريزي و اجراي يک استراتژي مقتضي در بين کارگران وجود داشته باشد. به عقيده لنين که در امپرياليسم: بالاترين مرحله سرمايه داري (1916) تبيين شده است انقلاب در غرب موقتاً به تعويق انداخته شده است زيرا قدرت هاي سرمايه داري حاکم، اشکال حاد استثمار را به مستعمره ها و شبه مستعمره هايي از قبيل روسيه منتقل کرده اند. فروپاشي رژيم تزاري تحت فشارهاي جنگ جهاني اول، به بلشويک ها فرصت مناسبي داد. انقلاب بورژوازي در مارس 1917 که به وسيله ليبرال هاي تحت رهبري کرنسکي هدايت مي شد تزارها را سرنگون ساخت اما حمايت مردمي را از طريق تعهد حکومت جديد به ادامه جنگ از دست داد. به تبع آن ارتش روسيه شکست خورد به تبع آن آمد و بلشويک ها که يک گروه بسيار اقليت بودند فرصت به دست آوردند. آنها شروع به تأسيس رژيم خود نمودند، يک صلح ننگين با آلمان در معاهده برست لايتوسک (4) در سال 1918 منعقد کرد و پس از سالها جنگ داخلي، اتحاد شوروي را در سال 1924 تأسيس کرد. با اين حال حداقل، بناي سوسياليسم شروع شد. ديکتاتوري پرولتاريايي مورد نظر مارکس اجرا شد، همان طور که اصل لنيني « انضباط شديد حزبي » ( مرکزگرايي دموکراتيک ) به اجرا درآمد. استدلال ديگري که براي سلطه بلشويستي مطرح شد بر مبناي ادعاي موقعيت حزب به ويژه به عنوان پيش قراول طبقه کارگر بود. به دليل خطر واقعي ضد انقلاب داخلي يک ديکتاتوري شکل گرفت و با تمامي لوازم خودکامگي از قبيل پليس مخفي، سانسور، کنترل رسانه ها و سرکوب هر گونه منشأ مخالفت کامل شد. استالين، جانشين لنين، اين سيستم را تثبيت کرد و به عنوان ديکتاتور مطلق درآمد. او تمامي منتقدان در داخل حزب شامل بلشويک هاي بسيار قديمي و به ويژه لئون تروتسکي در سلسله تسويه هاي موسوم به ترور بزرگ از ميان برداشت. تروتسکي صدور سوسياليسم به کشورهاي سرمايه داري را مطالبه مي کرد.مرکزگرايي دموکراتيک
يک اصل سازماندهي حزبي که وسيله لنين و بعد استالين براي حزب کمونيست اتحاد شوروي بکار رفت. تصور مي شد آن به معناي بحث آزاد از مسائل باشد. در عمل، آن يک پوشش براي ديکتاتوري و سرکوب نقطه نظرات ( ديدگاه هاي ) مخالف بود و پس از اتخاذ تصميم هاي معتبر، هيچ مخالفتي تحمل نمي شد.با اين وجود، استالين، همان طور که شعارش حاکي از آن بود، به اهميت سوسياليسم در يک کشور واحد و بر مجموعه اي از طرح هاي پنج ساله مقرر براي يک برنامه عظيم صنعتي کردن تأکيد مي کرد. همچنين يک تعهد به تقويت نظامي براي حمايت از اتحاد جماهير شوروي در مقابل دشمنان سرمايه دار و فاشيست وجود داشت. تأسيس و موفقيت آشکار اتحاد جماهير شوروي بدين معنا بود که با استثنائات اندکي، مارکسيسم با کمونيسم شوروي يکسان بود. اين فرآيند در حوالي سال 1950 به اوج خود رسيد. در اين زمان اتحاد شوروي يک ابرقدرت نظامي و صنعتي و رقيب ايالات متحده آمريکا شده بود. اين دولت بر تجاوز نازي ها فائق آمده بود (1941-45) و از ارتش سرخ و کمونيست هاي مطيع محلي براي تحميل ايدئولوژي خود بر اروپاي شرقي استفاده مي کرد. احزاب مارکسيست در سرتاسر دنيا در انتظار الهامات و راهنمايي هاي اتحاد شوروي بودند. برخي دولت ها مثل چين، حرکت انقلابي خود را داشتند و احزاب قدرتمند کمونيستي در کشورهاي غربي مانند ايتاليا و فرانسه ظهور کردند. موفقيت ظاهري شوروي کمونيستي به وسيله تبليغات شديد در داخل و خارج تقويت شد، انتقادها از آن دولت در ميان مارکسيست ها سرکوب شد و يک مشکل عمده براي ساير احزاب سوسياليست به وجود آورد. اتحاد جماهير شوروي تا چه ميزاني يک الگوي سوسياليستي بود؟ برخي ها از قبيل جرج اورول که يک سوسياليست بريتانيايي بود شوروي را سوسياليستي نمي دانستند. او استبداد شوروي را با لحني خشن در مقالات و داستان هايش محکوم نموده است. ديگران، به ويژه حزب کمونيست بريتانياي کبير (CPGB) تا دهه 1950 کمتر موضع محکوم کننده داشتند. بيشتر عناصر طرفدار شوروي در جناح چپ و خارج از حزب کمونيست بريتانياي کبير به عنوان حاميان شوروي شناخته شده بودند.
مارکسيسم در قرن بيستم: (2000-1953)
بعد از مرگ استالين در سال 1953 رخنه هايي در سلطه شوروي پديدار شدند. جانشين او، خروشچف سياست سرسپردگي شخصيت و ديگر افراط کاري هاي استالين را در بيستمين کنگره حزب در 1956 محکوم کرد، و اميدهاي ايجاد يک کمونيسم ليبرال در اروپاي شرقي را افزايش داد. موج بيداري احزاب کمونيستي غربي به وسيله تجاوز وحشيانه شوروي به انقلاب گرجستان در نوامبر 1956 تشديد شد. اقدامات بعدي شوروي در چکسلواکي ( سابق ) (1968)، لهستان در سال هاي 1979 و 1980 و افغانستان در سال 1979 منجر به فاصله گيري اغلب احزاب کمونيستي غربي از روسيه و بازنگري در ايدئولوژي هاي آنها در جهت يک کمونيسم اروپائي تر شد. علي الخصوص احزاب ايتاليايي، اسپانيائي و فرانسوي با تأکيد بر حقوق فردي و همچنين اجتماعي و پذيرفتن شيوه هاي پارلماني براي کمونيسم بر تمايز ايدئولوژيک از حزب شوروي تأکيد کردند. در اين بين، جمهوري خلق چين تحت رهبري مائو پس از مرگ استالين به راه خود ادامه داده است. در نظريات انقلابي مائو نياز نيست جنبش ها از طبقه کارگر صنعتي ناشي شوند. آنها مي توانند در جوامع غير صنعتي به ابتکار دهقانان به وجود بيايند و سوسياليسم را منطبق با نيازهاي طبقاتي خود کنند. اين تحليلي بود که به ويژه براي مارکسيست ها و جنبش هاي انقلابي کشورهاي در حال توسعه که عليه استعمار و امپرياليسم مي جنگيدند جذاب بود. در اوايل دهه 1960 يک شکاف آشکار بين شوروي و کمونيست هاي چيني در ايدئولوژي و استراتژي وجود داشت. گروه هاي مارکسيستي درجاهاي ديگر به طور فزاينده از سبک شوروي فاصله گرفتند. به طور متناقضي، برخي از اين گروه ها هر چه از شوروي فاصله مي گرفتند بيشتر مهم مي شدند مثال ها شامل کثرت گروه هاي مارکسيستي درگير در تحولات انقلابي پاريس در سال 1968 مي باشد. در جهان سوم، احزاب کمونيستي يا به وسيله دولت سرکوب شدند همان گونه که در اندونزي در دهه 1960 اتفاق افتاد، يا اينکه در خطوط خود رشد کردند، همچنان که در يوگسلاوي ( سابق ) ، کره شمالي و آلباني اين چنين شد. در طي دهه 1980 زماني که ميکائيل گورباچف به رهبري شوروي رسيد تغييرات به خودي خود شروع شدند. وي سعي کرد نظام را به وسيله (glasnost) فضاي باز و (perestroika) مدرنيزه کردن اصلاح کند. اين امر امواج شگفتي را به سراسر جهان کمونيسم ارسال کرد و منجر به مرگ رژيم هاي کمونيستي طرفدار شوروي در اروپاي شرقي شد. پس از آن خود کمونيسم در اتحاد شوروي سرنگون شد و اتحاد جماهير شوروي تحت فشار ملت هاي تحت ستم طولاني مدت از هم پاشيد. اين دولت در دسامبر 1991 تجزيه شد و پانزده دولت مستقل از آن ايجاد شدند. در حال حاضر فقط کوبا و کره شمالي را مي توان به عنوان دولت هاي کمونيستي به شکل سنتي قلمداد نمود. به نظر مي رسد چين در عقيده اش ثابت باقي مانده است اما به صورت قطعي، آن يک کمونيسم با مشخصه هاي تجارت چيني است. اينکه تا چه زماني طبيعت سرمايه داري موفق اقتصاد چين، و گروه هاي اجتماعي جديدي که آن به وجود آورده است مي توانند با مرکزگرايي دموکراتيک حزب چيني وفق پيدا کنند جاي تعجب دارد.مارکسيسم در قرن بيست و يک
فروپاشي شوروي کمونيستي باعث شد افراد بسياري اين باور را داشته باشند که مارکسيسم خود، به زودي از بين خواهد رفت: آن آشکارا شکست خورده بود. از طرف ديگر برخي مارکسيست ها خوشحال بودند . مارکسيسم اکنون از ارتباطش، هم در تئوري و هم در عمل و نيز در اذهان عمومي، از دست رژيم هاي مستبد آزاد شده بود. پيش از آن در دهه هاي 1960 و 1970 بعضي از نظريه پردازان اروپائي مثل جرج لوکاس و لوئيز آلتوسر براي اصلاح تئوري مارکسيستي تلاش کرده بودند. آنها ويژگي هاي تند مارکس را به وسيله تأکيد بر نوشته هاي قبل از سال 1948 وي که کمتر علمي و بيشتر انساني بودند تعديل کردند. به ويژه هربرت مارکوس راغب به اين امر بود و تأثير چشمگيري بر جنبش هاي تندروي دانشجوئي دهه 1960 داشت. طبق نظر مارکوس طبقه سرمايه دار از طريق جذب هر گونه مخالفتي که نمي توانست سرکوب نمايد سيطره خود را تداوم مي بخشيد. راهکاري که مارکوس آن را رواداري سرکوب گر خواند. بنابراين طبقه کارگر به وسيله کاميابي مادي و فرهنگ توده پسندي که از طرف رسانه هاي گروهي سرمايه داري القاء شده بود ناتوان گشته بود. به واقع، اکثر نهادها شامل مدارس، دانشگاه ها، کليساها ( مراکز مذهبي ) ، اتحاديه هاي تجاري و خانواده ها در اين بيدادگري غير محسوس شرکت داشتند. تنها از کساني که از سيستم محروم شده بودند مي شد انتظار داشت حتي در فکر مخالفت با آن باشند. چنين عناصري شامل دانشجويان، اقليت هاي قومي و ديگر عناصر حاشيه اي جامعه مي شدند. تحليل مارکوس توجه ويژه اي به افراد جوان داشت زيرا او آزادي اقتصادي و سياسي را با آزادي فرهنگي و جنسي پيوند مي داد. با اين وجود در دهه 1990، تأثير آن رو به کاهش گذاشته بود از آنجائي که بحران هاي اقتصادي در داخل نظام سرمايه داري و پيروزي سرمايه داري مصرفي، توان انقلابي گروه هاي بسياري را که او به عنوان انقلابي هاي جديد مي شناخت تضعيف نموده بودند.رواداري سرکوب گر
عبارتي که به وسيله هربرت مارکوس ايجاد شد. در دهه 1960 براي توصيف شيوه اي که در آن، دموکراسي هاي غربي به اداره کردن آراء مخالف براي حفظ قدرت طبقه ممتاز پرداختند به کار رفت.اکثر سياست هاي دست چپي، حداقل در بريتانيا، به وسيله يک مجموعه اي از گروه هاي کوچک ستيزه جو از قبيل حزب سوسياليست بريتانياي کبير، حزب کارگران سوسياليست، حزب انقلاب کارگران، جامعه کارگران سوسياليست، حزب کمونيست بريتانياي کبير، و حزب کمونيستي بريتانياي کبير ( مارکسيستي لنينيستي ) هدايت مي شدند. عده اي از اين احزاب بسيار اثرگذار بودند. اکثر انرژي آنها صرف شکاف هاي پيوسته، گروه بندي هاي جديد، پاک سازي هاي حزبي و سازمان دهي هاي جديد مي شد. برخي از آنها به انتخابات بورژوازي اعتراض داشتند اما حمايتي را به دست نياوردند. يک استثناء براي اين، هواخواهان گرايش مبارزه طلبي بود که در دهه 1970 و اوايل 1980 به ظاهر براي ترويج يک روزنامه به نام مبارز، به حزب کارگر کردند. آنها کنترل شوراي شهر ليورپول را به دست گرفتند و تعدادي از نمايندگان موسوم به مبارز را به پارلمان فرستادند. پس از اختلافات شديد اوايل دهه 1980، سرانجام حزب کارگر اين گرايش و اعضاء آن را کنار گذاشت و با پاک سازي آنها از حزب، راه را براي حزب کارگر اصلاح طلب دهه 1990 هموار نمود.
به نظر نمي رسد اميدهاي اوليه به اينکه فروپاشي اتحاد جماهير شوروي مارکسيسم را از دست استالينيسم رها خواهد ساخت محقق شده باشد از آنجائي که سرمايه داري جهاني و ليبرال دموکراسي به نظر مي آمد قبل از آن ها همه چيز را با خود داشت. با اين وجود، اين پيروزي واقعي چالش هاي بنياني برانگيخته است که در سالهاي اخير به وسيله تظاهرات هاي شديد عليه جهاني کردن در زمان هاي نشست سران اروپائي، صندوق بين المللي پول، بانک جهاني و گروه جي 8 ( 8 کشور صنعتي دنيا ) بيانگر آن است. اينکه اعتراضات ذکر شده را بتوان واقعاً مارکسيستي توصيف شوند محل بحث و اختلاف است. معترضان به سرمايه داري در ماه مي سال 2001 در لندن خواستار از بين رفتن سرمايه داري و جايگزين کردن آن با نظامي بهتر از آن شدند. مي توان در نظر گرفت که مارکسيسم تا حدودي از محدوديت هاي تنگ نظرانه حزبي و سياست هاي دولتي آزاد شده و اکنون براي بازبيني در نقش خود مهياست. اين جنبش بر جنبش زنان، تحليل اجتماعي و هنري، جنبش محيط زيست گرايي، اشکال آموزه هاي آزادي در جهان سوم و روحانيون مسيحي تأثير گذار است.
پينوشتها:
1- Self-Styled.
2- Lewis S. Feuer, Marx and Engles: Basic Writings on Politics and Philosophy (Fontana, 1976), p. 286; italics in original.
3- surplus-value.
4- Treaty of Brest-Litovsk.
هريسون و بويد، کوين و توني؛ (1392)، فهم انديشه ها و جنبش هاي سياسي ( مباني علم سياست )، دکتر عباسعلي رهبر، حسن صادقيان، کمار عليا، ميرقاسم سيدين زاده، بي جا: انتشارات رويه، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}